پیشبینی آب و هوا
اعلان خطا از سرویس دهنده!:
Connection Error:http_request_failed
آخرین دیدگاه‌ها

حملهٔ امیراعظم

عکس از وبسایت شاهرود نیوز

امیر اعظم مشهور ترین حاکم ایالت قومس (استان سمنان فعلی) بوده که خاندان عضدی شاهرود از اعقاب وی می باشند. امیریه شاهرود و باغ امیر سمنان متعلق به او بوده و به همین مناسبت به اسم وی نامیده شده است. بعد از مرگ این شاهزاده در حدود 300 پارچه آبادی و مزرعه در اطراف شاهرود از وی به جای ماند

امیراعظم در سال ۱۳۳۰ هـ. ق به حکومت سمنان، دامغان و شاهرود منصوب شد. امیراعظم از نوادگان فتحعلی‌شاه و برادرزادهٔ صدراعظم مشهور ایران عین‌الدوله بود.

امیراعظم به بهانهٔ برخورد با محمدجان سلطان به پرور حمله کرد. اسماعیل هنر یغمایی که منشی صدراعظم بود، ماجرای حمله به پرور را این‌گونه آورده:

«در هشت فرسنگی سنگسر و شهمیرزاد از توابع سمنان قریه‌ای است به نام پرور که جزو استان مازندران است. رضاآباد واقع در سه فرسنگی پرور و پنج فرسنگی سنگسر دارای آب و عرصه و چمن و علفزاری است که جزو خاک سنگسر و محل تعلیف احشام و اغنام است. حسین نام از اهالی منصورکوه دامغان مادیان خود را در چمن رضاآباد برای تعلیف می‌فرستد. پس از چند ماه که می‌رود مادیان را بیاورد، مادیان را نمی‌بیند. به او می‌گویند مادیان تو را کسان محمدسلطان پروری برده‌اند. صاحب مادیان خدمت امیر شکایت می‌برد. از جانب امیر نامه‌ای به محمدسلطان نوشته می‌شود که مادیان حسین را مسترد دارد. پس از چندی شاکی بازمی‌گردد و می‌گوید محمدسلطان مادیان مرا نداد و کتکم زد و نامهٔ شما را به دهنم گذاشت که بخورم و چنین و چنان کرد.

امیر به شدت خشمگین شد و به عین‌الدوله عموی خود که رئیس‌الوزرا بود، تلگراف کرد و جریان موضوع را به او گزارش داد و یادآور گردید که من تاب تحمل این اهانت را ندارم. به شاهزاده رکن‌الدوله بنویسید که در این مورد رسیدگی کند و در صورت صحت موضوع در این مورد رسیدگی کند.

پس از مدتی جواب می‌دهد که شکایت صاحب مادیان بی‌ربط بوده است. امیر ناچار شخصاً به پرور می‌رود و محمدسلطان را مجازات می‌کند. در آن موقع مسعودالملک پسر انتصارالسلطنه و امراله‌خان سنگسری را مأمور این کار می‌کند. نامبردگان شبانه با یک عده سوار به پرور می‌روند و محمدسلطان و کسان او را دستگیر می‌کنند. البته با مقاومت اهالی مواجه می‌شوند و از اهالی پرور پنج نفر کشته و تعدادی زخمی می‌شوند. خانهٔ محمدسلطان و اهالی غارت می‌شود و کلیهٔ مردان را در خانهٔ محمدسلطان زندانی می‌کنند. امیر که با سواران خود به پرور نرفته بود، صبح همان شب از سنگسر حرکت کرد و نهار را در سر آب رضاآباد خورد و سه ساعت به غروب وارد پرور شد. زن‌های پروری روی تپهٔ بلندی گرد آمده بودند و با زبان مازندرانی آه و زاری می‌کردند و ناسزا می‌گفتند.

امیر پس از ورود به پرور در خانهٔ محمدسلطان سکنی گزید و مردان پروری را که در آنجا زندانی بودند آزاد کرد. روز بعد اهالی پرور شیخ‌علی‌نام پیر و ملای ده را نزد امیر واسطه قرار دادند تا مگر امیر دستور استرداد اموال اهالی را صادر کند. امیر که از واسطه و شفاعت بدش می‌آمد، دستور داد ریش ملا شیخ‌علی را که بیش از حد معمول بلند بود کندند و او را کتک مفصلی زدند و به زندانش افکندند.

محمدسلطان اظهارات حسین منصور دامغانی را جداً تکذیب کرد و گفت مرقومهٔ امیر روی رف خانهٔ من موجود است. اگر امیر باور ندارند، می‌توانند یکی از نوکرها را بفرستند که نامه را بیاورد. یکی از نوکرها با محمدسلطان رفتند و عین نامه را آوردند. امیر خیلی متأثّر شد، اما تأسّف فایده‌ای نداشت. برای حمل بنه و اثاثیهٔ غارت شده از پرور مأمورینی به اطراف فرستاده شده بود که مال را بیاورند. در قریه زیارت نزدیکی پرور که مدفن امامزاده‌ای است، از سیّدی که متولی امامزاده بود، مادیانی آورده بودند و محمولات را قبل از صبح بار کرده بود و از پرور رفته بود. دو ساعت از روز برآمده بود که امیر می‌خواست از پرور حرکت کند. صاحب مادیان آمد و در منزل امیر نشست و مادیانش را مطالبه کرد. امیر توسط عباس‌خان ناصرلشکر دامغانی به سیّد پیغام فرستاد که مادیان تو را بنه بار کرده‌اند و برده‌اند، از بین راه مادیان تو را برمی‌گردانند، از اینجا برو. سیّد باور نکرد، یا می‌خواست شخصاً با امیر گفتگو کند و شاید هم توقع انعام داشت.

امیر به من گفت برو و سیّد را راضی و مطمئن کن که مادیانش را برمی‌گردانند. من رفتم و هرچه به سیّد اصرار کردم که برود نپذیرفت. گفتم اگر نروی امیر متغیّر می‌شود و اسباب زحمت من و تو خواهد شد، من ضمانت می‌کنم مادیان تو را از دو فرسخی برگردانند. هرچه به سیّد اصرار کردم نتیجه‌ای نگرفتم. امیر هم می‌خواست حرکت کند و میل نداشت به سیّد تغیّری کند، اما سیّد لج کرده بود و رد نمی‌شد. ناچار امیر بیرون آمد و امر کرد او را بزنند. مثل اینکه سیّد هم همین را می‌خواست.

آدمِ من قبلاً با بنه رفته بود و عبای مرا فراموش کرده بود ببرد. خودم هم بعد از حرکت امیر به منزل بر نگشتم که آن را بردارم. پس از طی دو فرسنگ که به مال‌های بنه رسیدیم، امیر دستور داد مادیان متولّی امامزاده را برگردانند. به امیر گفتم آدم من عبای مرا فراموش کرده بیاورد، اگر اجازه می‌دهید آدم من با مادیان سیّد برود و عبای مرا هم بیاورد. امیر گفت اگر آدم تو حالا به پرور برود محتمل است زنده برنگردد، از عبا گذشتن اولاتر. مادیان سیّد را شخص پروری برگرداند. در سر آب رضاآباد که برای صرف نهار پیاده شدیم، دیدیم محمدسلطان و دو پسرش هم جزو هم‌قطارها هستند و شیخ ملاعلی پروری هم با ریش کنده شده و حال نزار همراه است.

یکی از آدم‌های من مرا به ملا شیخ‌علی معرفی کرده بود. در بین راه ملا خودش را به من رسانده و گفت؛ شیخ علی خوری مدتی در مازندران نزد او تحصیل می‌کرده است، و درخواست کرد که نزد امیر وساطت کنم تا اجازه دهد به پرور بازگردد. گفتم توسط نمی‌توانم کرد، ولی ممکن است در موقع مقتضی بتوانم کاری برایت انجام دهم. اتفاقاً امیر متوجه شد که من با ملا پروری دارم گفتگو می‌کنم، گفت: مگر با این ملای پروری آشنایی داری؟ گفتم او با شیخ‌علی نام از اهالی خور که من با وی قرابتی دارم آشنا است و معلم وی بوده است. به همین نسبت خود را به من نزدیک کرده است، گناهی هم ندارد. امیر گفت حالا که با تو آشنا در آمده، باید مهماندار او باشی. نزد تو بماند و پیش از اینکه ریش بلند شود، چند بار به حمام برود و رنگ و حنا بگذارد، محترمانه مدتی بماند تا اینکه ریشش بلند شود، مثل روز اول. آنگاه یک عبا به عنوان خلعت و پنجاه تومان نقد به رسم انعام به او بدهید و او را مرخص کنید. اگر با این حال که الان دارد او را روانه کنیم، شاهزاده رکن‌الدوله آن را پیراهن عثمان می‌کند و به تهران می‌فرستد که در خانهٔ مهاجر و انصار برود و شکایت کند. به همین ترتیب عمل شد. محمد سلطان و پسرانش هم قریب یک ماه بودند و با انعام و خلعت به پرور باز گردانیده شدند.»

چراغعلی اعظمی سنگسری در کتاب «تاریخ سنگسر – مهدی شهر» پیرامون امیراعظم آورده:

«در سال ۱۳۲۴هجری به حکومت استرآباد مأمور شد و به خوبی از عهدهٔ آن برآمد. در اوایل سال ۱۳۲۷ به اروپا مسافرت کرد و پس از گذرانیدن یک سال در لندن و پاریس و بروکسل در سال ۱۳۲۸ به تهران آمد و برای دومین بار به حکومت استرآباد و سمنان و دامغان و شاهرود رسید. در همان سال رئیس اردوی شمال و مأمور سرکوبی سالارالدوله شد که در حدود مازندران به شرارت مشغول بود. در ۱۳۲۹ معاونت وزارت جنگ را یافت و پس از یک سال باری دیگر به حکومت سمنان و دامغان و شاهرود منسوب شد و از هرج و مرج آن دوره استفاده کرده، به ظلم و جور و چپاول و غارت اموال و تصرف املاک مردم دست یازید…

در سال ۱۳۳۳هجری قمری در دهکدهٔ عباس‌آباد که در یک فرسنگی دامغان که تعلق به او داشت به دست اسماعیل‌خان شجاع‌لشکر دامغانی که برادرش را کشته بود و ایازوردی ترکمان محافظ خودش در سن سی و شش سالگی به قتل رسید و جنازهٔ او را به شاهرود بردند و مدفون ساختند…

امیراعظم برای رونق اندرون خود خواهان وصلت با چند خانوادهٔ سرشناس سنگسری شد، اما هیچ یک راضی به آن نشدند، گرچه این کار برای بعضی گران تمام شد…

امیر همواره به فکر مال‌اندوزی و توسعهٔ املاک خود بود و این به بی‌خانمانی و دربه‌دری مردم و روستاییان می‌انجامید…

امیر را صفات متضاد بود. هرزگری، غارتگری، پهلوانی، نطق و بیان فصیح، نویسندگی، حُسن خط، شجاعت و دلیری و بی‌باکی همه در وجود او جمع بود.»

اسماعیل مهجوری در «تاریخ مازندران» می‌گوید که محمدجان سلطان بر پروریان ریاست داشت. هم‌چنین آورده که در حمله به پرور از هفتصد سوار و دو عراده توپ استفاده شده است. در ادامه می‌گوید:

«سپاهیان امیراعظم نخست پرور را محاصره کردند، با شلیک تیر چهار نفر را کشتند و خانه‌های محمدجان سلطان و دیگر روستاییان آن دهکده را غارت کردند. سی و پنج هزار گوسفند و دویست تا چهارصد اسب و قاطر را به چپاول بردند و خود محمدجان سلطان را با چهارده پسر و خویشاوند دستگیر کردند. امیراعظم چون مسافتی دور شد، پدر و پسران را به حضور برد تا به توپ ببندد، ولی همین که نامهٔ خود را که گزارش دروغ، پاره و به خورد داده شده قلمداد شده بود، سالم دید، از کشتنشان چشم پوشید. پروریان سه تا چهار ماه در شاهرود زندانی بودند، پس از آن آزاد شدند. امیراعظم در سال‌های پایان زندگی با مردم به خشونت و ستمکاری رفتار می‌کرد و املاک مردم را به زور تصاحب می‌نمود و کرداری ناخوش داشت.

در دستگاه امیر اعظم دو برادر بودند که یکی از ایشان در شکارگاه هدف گلولهٔ او قرار گرفت و چنان نموده شد که آن تیر به خلاف هدف رفت. برادر مقتول اسماعیل شجاع‌لشکر آن را عمدی دانسته، در صدد انتقام برآمد. آراز ترکمن نیز جوانی بود که امیر به او دلبستگی بسیار داشت و دختری را نیز به عقد او درآورد. آراز هم از نظر تجاوز به ناموس از امیر بدگمان و رنجش داشت. پس این دو با هم پیمان بسته، مترصّد کشتنش بودند و هنگامی که امیراعظم در دهکدهٔ دولت‌آباد و یا عباس‌آباد شش کیلومتری دامغان به سر می‌برد، شوال سال ۱۳۳۳ قمری برابر ۲۹ سپتامبر ۱۹۱۵م، شبانه پس از خوردن شام به زندگانی‌اش پایان دادند. کشندگان نیز پس از چندی به فشار دولت، به دست ژاندارم‌ها کشته شدند.»

در حملهٔ امیراعظم به پرور پنج تن کشته شدند. یکی از آن‌ها تقی از تیره رئیس بود که به دست وردی‌خان کشته شد. وردی‌خان برادرزن امیراعظم بود. یکی دیگر از کشته‌شدگان هم محمد درزی بود.

کهنسالان پروری می‌گویند؛ تنها دو رمه از گوسفندان که متعلق به طایفهٔ درزی بود، به غارت نرفت. این دو رمه دیرتر از بقیه و بعد از حملهٔ امیراعظم به ییلاق آمدند. دو اسب و چند گاو تازه زایمان کرده که گوساله‌های آن‌ها در پرور باقی مانده بودند، از بین راه برگشتند.

در مراتع وسیع و غنی پرور، رمه‌های فراوانی بودند و امیراعظم با بهانه‌ای بی‌اساس این رمه‌ها را به غارت برد. غارت رمه‌های پرور در مناسبات اقتصادی و فرهنگی منطقه تأثیر فراوانی گذاشت. یکی از دلایل تخلیهٔ پرور در سالیان بعد را باید در همین غارتگری جست و جو کرد.

بعد از این غارتگری، کودکان در کوی و برزن می‌خواندند:

بارین بئورین امیر اعظم امیر تن وچه بمیره
سلطون د بیتی با نه تا فرزند امیر تن وچه بمیره
صد تا گو بورده همه گوکه مار امیر تن وچه بمیره
طلا سماوارده بار هاکارده بار امیر تن وچه بمیره
رمه مش بورده همه وره مار امیر تن وچه بمیره
ام بز و بِچّه بَورده امیر تن وچه بمیره
ام گو و گوگچه بَورده امیر تن وچه بمیره

Ava| negari}}{{ب|

Bārin baurin amire azem amir ten vačče bamire
Seltun de beyiti bā ne tā farzend amir ten vačče bamire
Sadtā go baverdē hame guke mār amir ten vačče bamire
Telā semāvār de bār hākārdē bār amir ten vačče bamire
Rame mēš baverdē hame vare mār amir ten vačče bamire
Am bezo bečče baverdē amir ten vačče bamire
Am go o gukče baverdē amir ten vačče bamire
بروید به امیراعظم بگوید امیر بچه‌ات بمیرد
سلطان را گرفتی با نه فرزندش امیر بچه‌ات بمیرد
صد گاو بردی همه با گوساله امیر بچه‌ات بمیرد
سماور طلا را بار ستوران کردی امیر بچه‌ات بمیرد
رمه‌های میش بردی همه با بره امیر بچه ات بمیرد
بز و بزغاله ما را بردی امیر بچه‌ات بمیرد
گاو و گوساله ما را بردی امیر بچه‌ات بمیرد

این ترانه که در پرور به آن سوت (sot) می‌گویند بسیار شبیه ترانه ختلان می‌باشد که کودکان خراسان در هجو اسد بن عبدالله القسری پس از شکست وی از امیر ختلان در سال ۱۰۸هـ. در کوی و برزن می‌خواندند:

از ختلان آمذیه

بروتباه آمذیه

آوارباز آمذیه

خشک نزار آمذیه

جالب‌تر آن‌که ترانه ختلان مانند ترانه بالا و اکثر ترانه‌های پرور، هشت هجایی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نظر سنجی

نظر شما در مورد طراحی سایت جدید پرور چیست ؟

دیدن نتایج

Loading ... Loading ...

This site is protected by wp-copyrightpro.com